زهرای بابا سلامامروز صبح گنجشکی که به زحمت بزرگش کرده بودم و همه دلبسته اش بودیم خیلی بد مرد. من را جای مادرش گرفته بود و سخت از من جدا می شد. مدتی هست مرتب صبحانه نمی خورم. امروز با این که تمایل چندانی نداشتم نشستم و بعد که بلند شدم "ماما" داد زد که بمیرم
گنجشکه له شد. "دادا" نعره کشید و گریه اش بلند شد. دلم کباب شد. طفلک دانه پلو که مامان براش ریخته بود برداشته بود و روی فرش می خورد و فرش هم همرنگش. گنجشکه هم از من خاطر جمع فرار نکرده بود و من هم نفهمیدم و روش نشستم و جالب این که اصلا در تمام این مدت نفهمیدم گنجشکه زیرم است! همه اش می گفتم می برمش شمال. همانجا دخترم را شوهر می دهم. اگر یکی دو هفته دیگر خدا مهلت می داد می خواستم ببرمش خانه آقاجان همانجا که پیدا کرده بودمش آزادش کنم تا هم جفتش را پیدا کند هم شاید مادرش را. انگار قرار نیست دختری برای من بماند حتی اگر گنجشک باشد.یک روز صبح خیلی زود بلند شدم و رفتم توی حیاط . دیدم چند فضله بزرگ روی شیشه ماشین است. دقت کردم
جوجه یکی دو روزه گنجشکی روی شیشه ماشین کنار برف پاک کن گیر افتاده بود.برش داشتم و با نوک پیچ گوشتی باریک پلت خیس خورده بهش دادم. قشنگ تا چینه دانش نوک پیچ گوشتی را فرو می برد. روز قبلش هم یک جوجه از زیر شیروانیها افتاده بود پایین ولی مرده بود. این عمرش تا اینجا به دنیا بود و زنده ماند. با ما مسافرت می آمد و همه جا می بردیمش. شمال چه لذتی می برد چون حشره و پشه زیاد بود و به آنی آنها را توی هوا می زد. " ماما" می گفت: ببریمش " عمه و بی بی" ببینش. می گفتم نه هر چه زودتر شمال آزادش کنیم بره سر زندگی طبیعیش. انگار قسمت نبود. هر شب آبچکان سینک را می بستم و آب را باز می کردم تا حسابی حمام کند. بعدش لای پارچه می گذاشتم حسرت ابدی...
ما را در سایت حسرت ابدی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dokhtar-e-baba بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 8:11