حسرت ابدی

ساخت وبلاگ

زهرای بابا سلام دیروز آمدم پیشت. امروز هم می آیم حسرت ابدی...
ما را در سایت حسرت ابدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar-e-baba بازدید : 40 تاريخ : شنبه 21 مرداد 1402 ساعت: 14:56

زهرای بابا سلام2-3 هفته پیش ننه جان مرد. احتمالا خبر داری! مامان همه اش دعا می کرد لحظه احتضار پیشش بروی و کمکش کنی سختی این لحظه برایش آسان بشود.مامان بزرگ که می رفت به مادرش سر بزند می گفت: این چند روز آخر همه اش لبخند می زد و می گفت اون دختر کیه بالا سرته. مواظب باشه نیفته! مامان بزرگ که دختر نداشت که زودتر آن دنیا رفته باشد. ننه جان هم اگر داشته و نوزاد یا کودکی بوده که مرده قاعدتا نباید پیش مامان بزرگ می رفت. به نظرم تو بودی که آنجا پیشش بودی. در حقیقت با مامان بزرگ می رفتی به ننه جان سر می زدی و او هم که روزهای آخر را می گذراند چشمش به آن دنیا باز شده بود و احتمالا تو را می دید. دیدنی که برایم حسرت شده است. قبلا دختربچه های کوچک را که می دیدم زیاد حس و حالی بهم دست نمی داد. اما حالا هر چه می گذره بیشتر دردم می گیره تا حدی که همه روز تا لحظه خواب عصبانی میشم و به هم می ریزم. حس تنهایی "دادا" که این روزها روشنتر بیانش می کنه مزید بر علت میشه. از خدا خشمگین می شوم و خیلی.. نه به خاطر بردن تو بلکه به خاطر اتفاقات بعدش. دلم می خواد از اینجا بروم. از محل کارم خسته شده ام. از این شهر خسته شده ام. حتی دلم می خواهد از ایران بروم نه مثل خیلی ها که عاشق آن ور آبند فقط برای این که وارد محیط تازه ای بشوم. کلا از این بودن و این سبک بودن خسته شده ام.دختر جان به ما که هیچ حرفی نمی زنی. از عمو هم چیزی نمی شنوم ولی با اهل محل "ماما" ظاهرا جوری. می آیند پیشت و برایشان دلبری می کنی! همسر پسرخاله آقاجان که البته داغ بزرگ دختر جوان و نوعروسش روی دلش مانده و اصلا اهل هیچ مراسمی نبوده و حتی به آرامگاه هم نمی آمده است مامان بزرگ دیده و شنیده که با همراهش چند باری سر خاکت آمده است و می گفته : زه حسرت ابدی...
ما را در سایت حسرت ابدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar-e-baba بازدید : 49 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 8:11

سلام زهرای باباهمین امروز عصر عاشورا خوابت را دیدم. به محض این که از خواب پریدم همه اش یادم آمد و از ذوق گریه ام گرفت. بلند بلند گریه کردم. "ماما" داشت برای هیات بچه های ساختمان حلوا درست می کرد. گریه اش گرفت بعدش گفت نکند این کار را می کنم زهرا خوشش آمده است. گفت: دفعه پیش که " بی بی" خوابت را دید آن هم محرم بود و ما خانه "بی بی" بودیم.خواب می دیدم خانه بی بی هستیم و ماشین را درست سمت مقابل جای همیشگی کنار دیوار پارک کرده ام و داخل ماشین خوابم برده است. از خواب بیدار شدم و وسایل همراهم را بردم داخل خانه. "بی بی" و شاید ماما و عمه سمت دیگر حیاط نشسته بودند و کنارشان هم دیگچه مسی بود درست کنار دیوار. وارد هال که شدم صدای ضعیفی می شنیدم که می گفت: باببا بابا ببابا بابا. یک دفعه نگران شدم به "دادا" که توی خانه بود گفتم: زهرا کو؟ گفت: توی دیگه. با عجله و پا برهنه دویدم بیرون سمت دیگ که نکنه درش بسته شده و داری خفه میشی. بالای سر دیگچه که رسیدم دیدم درش باز هست و تو تکیه کردی به دیوار داخلی دیگ و دو دستت عین نشستن روی نیمکت پارک به دو طرف بازهست و با ناز و لبخند شیطنت آمیز نگاهم می کنی. خوشحال بودی این طوری سرکارم گذاشته ای.مثل همان وقتهایی که "ماما" را سرکار می گذاشتی و ادا در می آوردی. کلی قربان صدقه ات رفتم. نمی دانم کی ولی چیزی پرسید شبیه این که چی شده این قدر قربانش می روی؟ گفتم: چهار پنج ماه بهم فرصت و اطلاع دادند قبل این که از دنیا بره قدرشو بدونم یا شاید گفتم: از اون دنیا برگردوندش یا عمر دوباره دادند بهش تا چهار پنج ماه پیشم باشه. همون طور که نگاهت می کردم . تصویر واقعا زنده نگاهت تو چشمام بود از خواب پریدم.اگرچه بعدش کلی گریه ذوق کردم ولی الان خیلی خوشحالم. بعد از پنج حسرت ابدی...
ما را در سایت حسرت ابدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar-e-baba بازدید : 43 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 8:11

زهرای بابا سلامامروز صبح گنجشکی که به زحمت بزرگش کرده بودم و همه دلبسته اش بودیم خیلی بد مرد. من را جای مادرش گرفته بود و سخت از من جدا می شد. مدتی هست مرتب صبحانه نمی خورم. امروز با این که تمایل چندانی نداشتم نشستم و بعد که بلند شدم "ماما" داد زد که بمیرم گنجشکه له شد. "دادا" نعره کشید و گریه اش بلند شد. دلم کباب شد. طفلک دانه پلو که مامان براش ریخته بود برداشته بود و روی فرش می خورد و فرش هم همرنگش. گنجشکه هم از من خاطر جمع فرار نکرده بود و من هم نفهمیدم و روش نشستم و جالب این که اصلا در تمام این مدت نفهمیدم گنجشکه زیرم است! همه اش می گفتم می برمش شمال. همانجا دخترم را شوهر می دهم. اگر یکی دو هفته دیگر خدا مهلت می داد می خواستم ببرمش خانه آقاجان همانجا که پیدا کرده بودمش آزادش کنم تا هم جفتش را پیدا کند هم شاید مادرش را. انگار قرار نیست دختری برای من بماند حتی اگر گنجشک باشد.یک روز صبح خیلی زود بلند شدم و رفتم توی حیاط . دیدم چند فضله بزرگ روی شیشه ماشین است. دقت کردم جوجه یکی دو روزه گنجشکی روی شیشه ماشین کنار برف پاک کن گیر افتاده بود.برش داشتم و با نوک پیچ گوشتی باریک پلت خیس خورده بهش دادم. قشنگ تا چینه دانش نوک پیچ گوشتی را فرو می برد. روز قبلش هم یک جوجه از زیر شیروانیها افتاده بود پایین ولی مرده بود. این عمرش تا اینجا به دنیا بود و زنده ماند. با ما مسافرت می آمد و همه جا می بردیمش. شمال چه لذتی می برد چون حشره و پشه زیاد بود و به آنی آنها را توی هوا می زد. " ماما" می گفت: ببریمش " عمه و بی بی" ببینش. می گفتم نه هر چه زودتر شمال آزادش کنیم بره سر زندگی طبیعیش. انگار قسمت نبود. هر شب آبچکان سینک را می بستم و آب را باز می کردم تا حسابی حمام کند. بعدش لای پارچه می گذاشتم حسرت ابدی...
ما را در سایت حسرت ابدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar-e-baba بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 8:11